موسیقی .. ذهن .. دو چیز عجیب در دنیا .. موسیقی ای مربوط به شش سال پیش را پلی میکنم و همینطور که لای در بالکن ایستاده ام و گرما و رطوبت آن بیرون میخورد توی صورتم ، چشم هایم را میبندم و دختری میشوم که سرش را به شیشه ی سرد آژانس چسبانده و هشت ترین شب های پاییزی را به تو فکر میکند و موهایش از زیر مقنعه سر میخورند و بیرون از شیشه در هم میپیچند .. درست مثل تو در ذهن من وسط هشت ترین شب های پاییزی نوجوانی ام ..,دیوونم,دیوونگیشو ...ادامه مطلب
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما .. غافل از اینکه خدا هست در اندیشه ی ما .. تبریک!!, ...ادامه مطلب
دیشب که در اتاق را قفل کرده بودم ، برق را خاموش کرده بودم ، پتو را هم انداخته بودم روی سرم و یکجوری پنهان شده بودم که خدا هم مرا گم کرده بود و هی پروپرانول میخوردم و مامان و بابا آمده بودند پشت در و هی در میزدند که بیا و این در را باز کن و هی میگفتم تنهایی میخواهم ، هی میگفتند باز کن نگرانت شدیم و من هی میگفتم تنهایم بگذارید ، حتی آنجا که گفتم خوبم خوبم حالم خوب است و گفتند اینطوری که تو آنجا در بسته ای و غمبرک زده ای ما حالمان خوب نیست فهمیدم خدا آنها را داده است که وقتی چیزی برایت نماند و کسی هم ، از بی کسی نمیری .. فهمیدم که سلطان غم ، مادری پشت کامیون هاست ,که چنین خوب چرایی,كه چنين خوب چرايي,باید به تو گفتن که چنین خوب چرایی,باید اول ز تو پرسید که چنین خوب چرایی,بایداول به توگفتن که چنین خوب چرایی ...ادامه مطلب