تو بخوان هیییس پسرها هم فریاد نمیزنند ..

ساخت وبلاگ

مامان را امسال مدیر مدرسه کرده اند .. مدرسه که نه ، دیوانه خانه ایست .. دیوانه خانه ای که شامل معلمی میشود که دزد است و سالهاست دزدی میکند .. شامل خانواده هایی که وقتی دو تا بچه به هم برخورد میکنند و سر یکی میخورد به دهن دیگری و دندانش را میشکند ، خانواده ی بچه ی دندان شکسته عصری میروند کلانتری از یک بچه ی هشت ساله شکایت قانونی میکنند که ای وای دندان شیری بچه مان لب پر شده و قانون خدا انگار عوض شده باشد ، از فردایش با پلیس میروند و می آیند .. بچه ای که شلوارش را میکشد پایین و همه جایش را به همکلاسی هایش نشان میدهد .. و مورد های دیگری که همه شان را میشود برای خودم تجزیه و تحلیل کنم الا این یکی که دو روز پیش اتفاق افتاده ..

معلم قرآنی که سه روز در هفته می آید مدرسه و قرآن خواندن و حفظ کردن یاد بچه ها میدهد .. و راننده ی سرویس یکی از مسیرهای رفت و برگشت بچه ها هم هست .. مرد کوتاه و چاقی که از روز اول حس منفی را توی وجودم به جریان انداخت .. کسی که نگاهش روی خیلی از زن های مدرسه سنگینی میکرد و هی معلم ها و معاون ها به مامان شکایت میکردند که این آقا هی انگار از عمد و غیرعمد تنه میزند به ما و آزارمان میدهد ..

دو روز پیش اولیای یکی از بچه ها می آید و میگوید که داشتم با بچه ام صحبت میکردم که گفت مامان من یک رازی دارم که نباید تو بفهمی اش .. مادر هم پا پی شده که نه مامان جان ، مامان ها رازهای بچه ها را توی دلشان نگه میدارند و تو بگو . بچه هم قول میگیرد که باشد میگویم ولی خب تو به کسی نگو و مادر از همه جا بی خبر هم میگوید باشد .. بچه شروع میکند .. " آقای .... ظهرها که ما را می آورد خانه ، وقتی همه را پیاده کرد و من ماندم ، یک گوشه می ایستد با هم بازی میکنیم .." .. مادر خیالش راحت میشود و میگوید که بازیتان چه شکلی است ؟ .. " طناب می آورد و پاها و دست هایم را میبندد و دهنم را هم میبندد و بعد قلقلکم میدهد .. میگوید بازی است و شوخی است و من هم خیلی میخندم .. " .. دنیا روی سر مادر خراب میشود و سرش گیج میرود ..

این داستان نه یک بار ، نه دو بار که بارها تکرار شده و بچه به هوای این که بازی است نیامده بگوید .. البته این که آقای فلانی به او گفته که این راز است هم بی تاثیر نبوده ..

بچه در ادامه ی سوال های مادرش میگوید " اوایل از روی لباس قلقلکم میداد ، این دفعه لباسم را هم بالا زده ، گاهی عکس هم میگیرد از من .. بعد هم که بازیمان تمام میشود دست را تند تند میمالد که رد قرمزی های طناب روی دستم نماند .. "..

دنیا دور سرم میچرخد ..مامان تعریف میکند و دنیا دور سرم میچرخد و گریه اش میگیرد و برنج توی دهانم میماند و هی پایین نمیرود و خیس میخورد و خیس میخورد و باد میکند و میشود قد نفرتم از مردهای مریضمان ..

پدر و مادر بچه با او تماس میگیرند و فقط میگویند لطفا از فردا دنبال بچه مان نیا .. همین ! و او هم که میفهمد قضیه چیست ، التماس میکند به کسی نگویید آبرویم میرود ..

مادر فردا می آید مدرسه .. تعریف میکند و میگوید تو را به خدا به کسی نگویید آبرویش میرود ، شاید از فردا با بچه ام رفتار مناسبی نداشته باشد .. مامان دهان باز نگاهش میکند که واقعا نگران رفتار مناسب و نامناسب اویی ؟ او اصلا چرا دوباره باید اینجا کار کند که به رفتار هم برسد ..

سرویسش را کنسل میکند و برای حراست نامه مینویسد و میگوید که این فرد دیگر نیروی من نیست .. مردک که میداند هوا پس است حتی نمیپرسد چرا ! تلفنش را جواب نمیدهد و ناپدید میشود .. فردایش که روز کاری اش هست هم به مدرسه نمی آید و باز جواب تلفن ها را هم نمیدهد ..

صدای معاون ها که از سال گذشته هستند هم در می آید .. که او پارسال هم توی مدرسه با کامپیوتر مدرسه و اینترنت مدرسه ، فیلم های فلان میدید .. که او شده بچه ها را بین پاهایش گذاشته و فشارشان داده و گفته از سر دوستی و علاقه است ..

معلم قرآن ناپدید میشود تا امروز که حراست گیرش می آورد و میرود میگوید که این اولین بار نبوده و من با بچه های زیادی این کار را کرده ام .. دست و پایشان را بسته ام و دهانشان را هم .. با آنها ور رفته ام و بوسیده امشان و خمشان کرده ام و از آنها عکس گرفته ام .. من گاهی حالت جنون پیدا میکنم و این کار را میکنم ..

معلم قرآن اخراج میشود .. اینکه او از کدام فیلتر رد شده ، چجوری تایید گرفته برای معلم شدن آن هم قرآن بماند.. اینکه او دو سال است عروسی کرده است و من نمیدانم چه بلایی سر زنش می آورد و اصلا چه میشود اگر همسرش بفهمد که شوهر ریشی اش چرا اخراج شده است هم بماند..

اینکه مامان نیروی جدید می آورد که به جای سه روز ، همه روز می آید سر کلاس هم هیچ ..

این وسط اما من دو چیز را نمیفهمم ..

 بچه ای که نمیداند نقاط حساسش ، نقاط حساسش است و خصوصی است و اگر کسی نزدیکش شد باید بیاد به پدر و مادرش بگوید و پس پدر و مادرها دقیقا چه غلطی میکنند و چه چیزی یاد بچه هایشان میدهند جز شلنگ تخته انداختن ؟ و مادر و پدری که نمیروند شکایت قانونی کنند و میگویند به کسی نگویید مبادا آبرویش برود ، ما خودمان بچه مان را میبریم می آوریم و اصلا فکر نمیکنند خب سه تا بچه ی دیگر توی سرویس چه ؟ چهارصد دانش آموز دیگر مدرسه چه ؟ بچه های نه میلیون آدم ساکن در تهران چه ؟ .. و میگویند از بچه مان سوال نکنید مبادا اعتمادش به ما از بین برود اما فکر نمیکنند که بچه شان حالا کلاس دوم است و نمیفهمد تجاوز چیست ، حریم چیست و بازی چیست و چه کاری با او کرده اند ، اما بالاخره بزرگ میشود ، ده ساله میشود ، پانزده ساله میشود و میفهمد این کثیف ترین بازی ای بوده که انجام داده است .. میفهمد بازی نبوده ، تجاوز بوده .. و آن وقت چه کسی آقای فلانی را پیدا میکند ؟ چه کسی او را تحویل قانون میدهد ؟ چه کسی جواب ضربه ی روحی سنگینی که این بچه خواهد خورد را میدهد ؟ چرا انقدر احمقیم بعضی از ماها ؟




+ با من اوغ بزن ! بالا بیار روی شهر ..


+ اینجا تهران ..

منطقه ی 2 !



+ فکر میکردم این همه رذل بودن تو چشم های بابک حمیدیان فیلم هیس ، از توانمندی اوست و واقعی نمیتواند باشد این چشم ها ، این کارها و فریادها و کینه ها ..

حالا فکر میکنم کاش همیشه همان فکر را میکردم ..

تو شبیه تموم گلدوزی های روی لباسم ، مهربونی !...
ما را در سایت تو شبیه تموم گلدوزی های روی لباسم ، مهربونی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jighe-soorati2016 بازدید : 220 تاريخ : چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت: 9:01