بعد یک سال و نیم سلام .. :)

ساخت وبلاگ

 

از آخرین پستی که گذاشتم بیشتر از یک سال میگذره .. چقدر دور شدم از این فضا .. اونقد که واسه نوشتن همین دو جمله مجبور شدم ده بار بنویسم و پاک کنم !

یک سال و نیم سخت .. خیلی سخت و پر از قصه و پر از تجربه .. تجربه شروع زندگی مشترک با همه ی اتفاقاتی که واسم گاهی سخت بود تحملشون ، تجربه ی دور شدن از خانواده به اندازه کیلومترها و تصمیم برای دور شدن های بیشتر و بیشتر ، قد چند تا کشور .. درس و تلاش و عشق و عشق و عشق و عشق شده خلاصه ی این مدت من ..

دو سه هفته قبل عقد چمدون بستم و سوار قطار شدم تا دور و درازترین دوری ها رو شروع کنم.. رو تخت طبقه بالای یه کوپه چاهار نفره به پهلو غلت زدم و هندزفری چپوندم توی گوشم و بی وقفه " شکوه" از محسن نامجو رو گوش دادم و با خودم فکر کردم ، این مردی که زندگی کوچیک و جمع و جورمو بداشتم و دارم میرم که همراهش بشم ، راهو بلده؟(که حالا میدونم بلده)

با هر تلق و تولوق قطار داشتم از خونه و ماه مان و بابا دورتر میشدم .. به خودم گفتم بنده ی خدا داری با هر تلق و تولوق قطار از جزییات زندگی آدم هایی که تهرانن کم میشی .. فاصله میگیری .. توی خوشحالی های کوچیک و غم های یک دفعه ایشون نیستی ، من بعد بهشون میرسی ، اما دیر ..

وقتی صدای نفساشون تو خواب نامنظم میشه نیستی ، وقتی موقع جارو زدن انگشت پاشون به جایی میخوره و میگن آآآآآخ ، نیستی ..

بدتر از صدای جا به جایی قابلمه ها توی کابینت - که مامانا درمیارن- وجود داره؟ دلت واسه همونم تنگ میشه ..

نبودن و دوری شد سرنوشت مایی که هیچوقت خیال نمیکردیم یه لحظه هم از هم جدا شیم ..

البته روضه نمیخواستم بخونم .. چون اسم رمز ما اینه که " اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد ، عمرا ما بذاریم ".. :)

اون چیزی که فهمیدم این بود که دور بودن آدمو بزرگ میکنه ..

کمکت میکنه لحظه رو پیدا کنی و توش زندگی کنی ..

اولش از ترسه که مبادا یه لحظه رو ، یه صدا رو ، یه لبخندو از دست بدم و تو وقتایی که دورم کم بیارمشون ..

زمان که میگذره ، کم کم ترست میریزه ، آروم میشی .. به عقب برمیگردی و میبینی روزایی که از یه هفته قبل از برگشتنت به شهرت ، هزار بار لیست سفرتو چمدونتو مینوشتی و چک میکردی و روزا و دقیقه ها و لحظه ها رو میشمردی که قطارت برسه و تو رو ببره بذاره تو پازلی که انگار ازش گم شدی ، حالا دیگه گذشتن..

دوری بهت یاد میده که هیچ جا شهرت نباشه و وطنت ، شهرت، خودت باشی و آدمایی که تو قلبتن ..

بهت یاد میده که شهرتو ، خونتو ، با خودت به هر کجا که میخوای ببری..

دوری هیچی هیچی هم که نداشته باشه ، بزرگت میکنه ..

اونقد که بتونی بالاتو واسه پروازای بلند تر و دورتر باز کنی ..

به یه روایت کوتاه اکتفا میکنم از کتاب تذکره الاولیا .. اونجا که میگه :

گفت " اگر دوزخ مرا بخشند ، هرگز هیچ عاشق را نسوزم از بهر آنکه عشق خود او را صد بار سوخته است ..

سائلی گفت : اگر آن عاشق را جرم بسیار بود او را نسوزی؟

گفت: نی ، که آن جرم به اختیار نبوده است ، که کار عاشقان اضطراری بود نه اختیاری.

 

که هر کاری و هر تصمیمی که بود ، از سر عشق بود ..

 

 

 

 

به رسم قدیم ، با تشکر از بیست و دو فوریه که من به این چالش دعوت کرد :)))

تو شبیه تموم گلدوزی های روی لباسم ، مهربونی !...
ما را در سایت تو شبیه تموم گلدوزی های روی لباسم ، مهربونی ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jighe-soorati2016 بازدید : 258 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 16:05